الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

پیشرفت های حرکتی

اولین بار روز عید فطر بود دایی علی خونه ما بود، شما نه ماه و هشت روزه بودی ، دایی کنار شما دراز کشیده بودو داشت با تب لت اش ور میرفت و مامانی هم داشت بهت شیر میداد که یهو تلفن زنگ زد شیشه شیر رو دست شما دادم و رفتم که تلفن رو جواب بدم وقتی برگشتم در کمال تعجب دیدیم شما نشستی  ، از دایی پرسیدم که اون شمارو نشونده گفت نه !!!!!!!!!!! آره مامانی خودت نشسته بودی . امروز که اینارو مینویسم شما  نه ماه و نوزده روزه هستی و دیگه براحتی ازحالت دراز کش و دم رو به حالت نشسته تغییر وضعیت میدی. قیافه ات وقتی که بعضی  جاها جات نمیشه ولی به زور میخوای خودتو جا کنی و بشینی  خیلی دیدنیه . فدات بشم خانم گلم ، عزیز دلم ، مام...
31 مرداد 1392

دس دسی

هشت ماهه که بودی مامان جون(مامانی مامان لیدا) بهت دس دسی کردن رو یاد داده بود، دس دسی میکردی ولی دس دسی ات صدا نمیداد. ولی الان هر موقع بهت میگیم دس دسی ، با اشتیاق دستاتو بهم میزنی و یه کوچولو هم صدا میده . خانم خانوما دس دسی کن دس دسی....   ...
31 مرداد 1392

رقص

اوایل با آهنگ ساختگی مامان جون (اله ب له الگم ب له ) میرقصیدی  ولی  این روزا انگار که واژه آهنگ رو بیشتر  درک کرده باشی  با هر صدای موزونی شروع میکنی به رقصیدن و نای نای کردن و در حالیکه نشستی خودتو تکون میدی. مثلاً امروز مامانی  گیتار میزد  که دید شما با آهنگ گیتار داری میرقصی!!!!! یا اون روز که شما، مامانی و بابایی رفته بودیم رستوران دریایی ، بعد از شام رفتیم و به فروشگاهی که پایین رستوران بود سری زدیم و توش یه چرخی زدیم توی فروشگاه  آهنگ شاد پخش میشد همین که وارد شدیم شما زدی تو کار رقص . فروشنده که آقای جوونی بود حسابی ازاین کارت خوشش اومده بود برای همین هی آهنگهارو عوض میکرد تا عکس ا...
31 مرداد 1392

آش دندونی الیسا

امروز 13 مرداد 92، شما نه ماه و دو روزته .عصر ساعت 6 بود شما، مامانی و بابایی، همه خواب بودیم و خواب هفت پادشاه رو می دیدیم که یهو زنگ در  بصدا در اومد ، بابایی آیفون رو جواب داد مامان جون (مامان بابایی) بود . بالا که اومد دیدیم یه مقدار گندم گرفته و گفت که اومده برای شما آش دندونی درست کنه، آخه مامان جون از وقتی چند روز پیش فهمید شما دندون در آوردید همش اصرار میکرد که هر چه زودتر برای شما آش دندونی بپزیم که شما راحت تر دندون در بیاری . ولی من میخواستم وقتی جشن دندونی برای شما گرفتم برات آش بپزم که دیگه اینجوری شد . خلاصه امروز مامان جون یه آش دندونی خوشمزه برای شما پخت و تا ساعت 10 شب همه کارا تموم شد آش دندونی پخته شده بود و پخش ...
14 مرداد 1392

مرخصی

امروز ساعت 10 صبح بود که گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم سر کار که کارای مرخصی ام رو درست کنم . وقتی برگشتم دیدم بابایی اونجاست ،  فهمیدم شما دمار از روزگار مامان جون در آوردی و اونم مجبور شده زنگ بزنه بابایی،  از سر کار بیاد . انگار فقط یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی و دیدی خونه خودمون نیستی، لحاف رو کشیدی رو سرت و حالا گریه نکن کی گریه بکن . وقتی اومدم خودتو از بغل بابایی انداختی بغلم ، و هی منو میزدی و موهامو میکشیدی ، کاملاً این حس رو داشتم که میخواستی به من بفهمونی که چرا شما رو تنها پیش مامان جون گذاشتم. چند روز پیش که پیش خاله اگی گذاشتمت راحت تر موندی انگار به خاله اگی بیشتر عادت کرده بودی و قلق شما دستش بود ، ...
8 مرداد 1392

داری دندون در میاری ...

هشت ماه و بیست و پنج روزه هستی . دیروز  عصر ( یکشنبه ششم مرداد 92) یه سفیدی کوچولو توی دهنت نظرم رو جلب کرد، خوب که نگاه کردم دیدم دندون کوچولوته که نیش زده.  مبارکت باشه عزیزم  داری دندون در میاری دخترم . برات خیلی خوشحالم،  تو همه دنیای منی ...... ...
8 مرداد 1392

آگهی بازرگانی

عاشق آگهی های بازرگانی شبکه جم هستی ، همینکه پخش میشه چشمتو میدوزی به تلوزیون و پلک نمیزنی ، دستم رو که میگیرم جلو چشمات با دستات پس اش میزنی ..... تقسیم وظایف کردیم سریالهارو مامانی میبینه و آگهی هارو شما ...... دوست ندارم تلوزیون ببینی، چون با این علاقه ای که به دیدن آگهی ها نشون میدی ، این روزا دارم بیش از پیش مطمئن میشم که علائق ، عادته... ومن دوست ندارم ذهن کوچولوتو به چیزهای پیش پا افتاده و بی ارزش روزمره عادت بدم ، تصمیم دارم تلوزیون دیدنم رو کم کنم ودر صورت تماشا بیشتر شبکه mezzo رو تماشا کنم . امیدوارم از پس مسولیت مادر بودنم به خوبی بر بیام البته منظورم یه مادر خوب، دانا و با تدبیره......    ...
8 مرداد 1392

بابایی اومد.....

عزیزم بالاخره بابایی از ماموریت اومد . وقتی رسید خونه مامان جون ، شما خواب بودی مستقیم اومد و شمارو دید،  معلوم بود دلش کلی برات تنگ شده بود، حسابی میبوسیدت و همش بی تاب بیدار شدنت بود و دوست داشت زودی بیدار شی تا بغلت کنه.  وقتی هم که بیدار شدی  و مامانی بردت پیش بابایی ، همینکه وارد هال شدیم ، داشتی به مامان جون و آقاجون لبخند میزدی که یهو بابایی رو دیدی،  یه لحظه تعجب کردی و هاج و واج نگاهش کردی، بعدش خودتو انداختی بغلش و دیگه از بغل بابایی نیومدی بغل مامان. حسابی خودتو واسه بابایی لوس میکردی و بابایی هم هی قربون صدقه ات میرفت ....براش دست دسی میکردی و اونم برات ضعف میکرد اینم بگم خونه مامان جون که بودیم ...
8 مرداد 1392

عکس با آقاجون

امروز صبح سه شنبه  اول مرداد 92، شما با آقاجون (بابایی مامان لیدا) یه عکس هنری دونفره گرفتی ،عصربا خاله نسیم عکسهارو دادیم برای چاپ ، آماده که شد برات نگه میدارم تا وقتی بزرگ شدی اونو داشته باشی....   ...
1 مرداد 1392